جدول جو
جدول جو

معنی سنت نهادن - جستجوی لغت در جدول جو

سنت نهادن
(کَ دَ)
روش و قاعده وقانون ترتیب دادن. طریقتی بنیاد نهادن:
هرکه او بنهاد ناخوش سنتی
سوی او نفرین رود هر ساعتی.
مولوی.
رجوع به سنت شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بنا نهادن
تصویر بنا نهادن
ساختمان کردن، بنیاد کردن، بنا کردن، قرارگذاشتن
فرهنگ فارسی عمید
(نَب ب)
بنیان گذاشتن. پی افکندن:
نور چشمم بنانهادۀ تست
دل و جان هر دو بازدادۀ تست.
نظامی.
ملک کیخسرو چون بکوه اندس و ماهین رسید، دیه قردین بنا نهاد. (تاریخ قم ص 81).
چنانکه صاحب فرخنده خوی مجدالدین
که بیخ اجر نشاند و بنای خیر نهاد.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ بُ دَ)
مجازاً، خواب کردن. (غیاث) (آنندراج). خوابیدن:
برمدار از مقام مستی پی
سر همانجا بنه که خوردی می.
سنائی.
بشنو الفاظ حکیم پرده ای
سر همانجا نه که باده خورده ای.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر1 بیت 3426).
دردمند فراق سر ننهد
مگر آن شب که گور بالین است.
سعدی (دیوان ص 379).
، گذاشتن سر به بالین و مانند آن:
سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست.
سعدی.
، تسلیم شدن. اطاعت کردن. سر بر زمین نهادن اطاعت و تسلیم را:
آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب
آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان.
فرخی.
گفت بشنو گر نباشم جای لطف
سر نهادم پیش اژدرهای عنف.
مولوی.
سر همه بر اختیار اونهیم
دست بر دامان و دست او دهیم.
مولوی.
ما سر نهاده ایم تو دانی و تیغ و تاج
تیغی که ماهروی زند تاج سر بود.
سعدی.
در این ره جان بده یا ترک ما گیر
بدین در سر بنه یا غیر ما جوی.
سعدی.
ز سر نهادن گردنکشان و سالاران
بر آستان جلالت نمانده جای قدم.
سعدی.
چرا دانا نهد پیش کسی سر
که پا و سر بود پیشش برابر.
جامی.
، تسلیم شدن برای کشته شدن:
چو حاتم به آزادگی سر نهاد
جوان را برآمد خروش از نهاد.
سعدی.
، مشغول شدن. پرداختن. شروع کردن:
نهادند (بیژن و منیژه) هر دو به خوردن سرا
که هم دار بد پیش و هم منبرا.
فردوسی.
نهادند لشکر به تاراج سر
همه شهر کردند زیر و زبر.
اسدی.
، روی آوردن. روانه شدن. روانه گشتن:
جهان سر نهادند سوی عزیز
بسی آوریدند هر گونه چیز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
سر اندر جستن دانش نهادم
نکردم روزگار خویش بی بر.
ناصرخسرو.
چون شد آن مرغزار عنبربوی
آب گل سر نهاد جوی به جوی.
نظامی.
چون شنیدند جمله خیل و سپاه
سر نهادند سوی حضرت شاه.
نظامی.
همه لشکر به خدمت سر نهادند
به نوبت گاه فرمان ایستادند.
نظامی.
به صدقش چنان سر نهی در قدم
که بینی جهان با وجودش عدم.
سعدی.
- سر به جهان و بیابان نهادن، گریختن:
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
چون توانم که به هر جا بروم در نظری.
سعدی.
عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی
آنکه در سر هوس چون تو غزالی دارد.
سعدی.
- سر به خدمت نهادن:
بتان چین به خدمت سر نهادند
بسان سرو بر پای ایستادند.
نظامی.
- سر در بیابان نهادن، گریختن. فرار کردن:
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی.
سعدی.
- سر در نشیب نهادن:
زغن را نماند از تعجب شکیب
ز بالا نهادند سر در نشیب.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ گِ رِ تَ)
تن دادن. (آنندراج). دل نهادن. رضا دادن. تسلیم شدن. خود را آماده ساختن.
- تن اندر کاری نهادن، آمادۀ کاری شدن با همه مخاطرات و زیانهایش. توطین: و همه عجم تن اندر کارزار کردند و دفع عرب نهادند. (مجمل التواریخ از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تن بر مرگ نهادن، مهیای آن شدن. استبسال.
- تن به چیزی نهادن، رضا دادن بدان. قبول آن: تن به بیچارگی و گرسنگی بنه و دست پیش سفله مدار. (گلستان).
تن به دود چراغ و بیخوابی
ننهادی هنر کجا یابی ؟
اوحدی.
- تن پیش نهادن، آمادۀ خطر شدن:... از دست وی عملی کرد و مالی ببرد و تن پیش نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413).
- تن در چیزی نهادن، تسلیم آن شدن. به آن رضا دادن. قبول کردن آن:
نه مر خویشتن را فزونی دهد
نه یکباره تن در زبونی نهد.
(گلستان)
لغت نامه دهخدا
(فُ تَ)
تعیین وقت کردن. توقیت. (ترجمان القرآن)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ نُ / نِ / نَ دَ)
صید ماهی کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
رخت افکندن. اقامت گزیدن. بار انداختن. (یادداشت مؤلف) :
سکندر بر آن بیشه بنهاد رخت
که آب روان بود و چندی درخت.
فردوسی.
رخت تمنای دل بر در عشاق نه
تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه.
خاقانی.
هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه
کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است.
خاقانی.
روز تا روز شاه فرخ بخت
در سرای دگر نهادی رخت.
نظامی.
گو فتح مزن که خیمه می باید کند
گو رخت منه که بار می باید بست.
سعدی.
- رخت بر خرنهادن، براه افتادن. رحلت کردن. سفر کردن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) : چون حبشی شب پای از در درنهاد و رومی روز رخت بر خر. (مقامات حمیدی).
رخ به راه آر و رخت بر خر نه
پای بردار و جای بر در نه.
اوحدی.
- رخت بر گاو نهادن یا برنهادن، کنایه از کوچ کردن و از جایی رفتن:
شد چو شیر خدای حرزنویس
رخت بر گاو می نهد ابلیس.
سنایی.
چرخ چون دید بازوی پیرش
رخت بر گاو می نهد شیرش.
سنایی.
بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را
هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه.
سنایی.
شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد
گربر فلک نظر به معادا برافکند.
خاقانی.
- رخت سفر نهادن در جایی، اقامت کردن در آنجا. از سفر بازآمدن. (از مجموعۀ مترادفات ص 31).
- رخت کسی را بر خر نهادن، او را روانه ساختن. وی را عازم ساختن:
دیری است تا هم از تک اسب و ز گرد راه
رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای.
ظهیر فاریابی.
- رخت کسی یا چیزی را به (بر) راه نهادن، آن را روانه کردن. وی را رها کردن:
طمع را رخت بر ره نه چو سیلی در گذر یابی
هوس را گردنی برکش چو تیغی بر فسان بینی.
واله هروی.
- رخت نهادن بر شتر، آمادۀ حرکت گشتن. مهیای کوچ شدن. حرکت آغازیدن:
ساربان رخت منه برشتر و بار مبند
که از این مرحله بیچاره اسیری چندند.
سعدی.
- رخت نهادن در جایی، کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است. (از آنندراج) ، مردن. (یادداشت مؤلف).
- رخت به (بر) صحرا نهادن، موت. (مجموعۀ مترادفات ص 325). کنایه از مردن:
شنیدستم که محمود جوانبخت
چو وقت آمد که بر صحرا نهد رخت.
امیرخسرو دهلوی.
- ، هلاک کردن. کشتن. به کشتن دادن:
مملکتش رخت به صحرا نهاد
تخت برین تختۀ مینا نهاد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ دَ)
قرار دادن دست بر چیزی:
خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست
بر خرقه های او که ز نور آفریده اند.
خاقانی.
همچنان داغ جدائی جگرم می سوزد
مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش.
سعدی.
کنف الکیال کنفاً، دست نهادبر سر پیمانه وقت پیمودن تا بگیرد گندم و جز آن. (منتهی الارب). نحر، دست بر دست نهادن در نماز. (دهار).
- دست بر حرف کسی نهادن، نکته گرفتن بر سخن کسی. بر سخن کسی توقف کردن به نشانۀ عدم قبول:
او فارغ از آن که مردمی هست
یا بر حرفش کسی نهد دست.
نظامی.
- دست بر دیده نهادن، قبول کردن. اظهار عبودیت و بندگی کردن:
گفت صد خدمت کنم ای ذووداد
در قبولش دست بر دیده نهاد.
مولوی.
، لمس کردن. مس کردن. بسودن. برمجیدن: دست ننهادن، نابسودن:
وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد
همه دوشیزه و همزاده بیک صورت شاب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
رنگ از دست دادن. بیرنگ شدن:
لاله از شرم چهره، رنگ نهاد
شکر از شور خنده تنگ نهاد.
ظهوری (از بهار عجم).
، رنگ کردن. رنگین کردن:
ز ضعف بر نتوانم گرفت پا ز زمین
اگر به پا نهدم روزگار رنگ حنا.
واله هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
نهادن بند بر گردن و دست و مانند آن. غل وزنجیر و قید نهادن بر... (فرهنگ فارسی معین). بزنجیر یا طناب و امثال آن بستن کسی را. اسیر کردن. در قید کردن. مقید کردن. در تنگنا قرار دادن:
زمانه بندهاداند نهادن
که نتواند خرد آنرا گشادن.
(ویس و رامین).
خداوند ار نیامد زو گناهی
در این زندانش بند از بهر چه نهاد.
ناصرخسرو.
این بند نبینی که خداوند نهاده ست
بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا.
ناصرخسرو.
پند که دادت همان که بند نهادت
بندت که نهاد پند نیز همو داد.
ناصرخسرو.
این همی گویند و بندش می نهند
او همی گوید ز من کی آگهند.
مولوی.
دیوانه اگر پند دهی خود نپذیرد
ور بند نهی سلسله از هم گسلاند.
سعدی.
گر پند میخواهی بده ور بند میخواهی بنه
دیوانه سر خواهد نهاد آنگه نهد از سر هوس.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پشت دادن. تساند. استناد
لغت نامه دهخدا
(سُ نِ / نَ)
بی بنیاد. ناپایدار. نااستوار:
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از وقت نهادن
تصویر وقت نهادن
بنگرید به وقت دادن تعیین وقت کردن توقیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشت نهادن
تصویر پشت نهادن
پشت دادن استناد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخت نهادن
تصویر رخت نهادن
بار انداختن، اقامت گزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن نهادن
تصویر تن نهادن
دل نهادن، تن دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنا نهادن
تصویر بنا نهادن
بنیان گذاشتن، پی افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بند نهادن
تصویر بند نهادن
نهادن بند بر گردن و دست و مانند آن غل و زنجیر و قید نهادن بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشت نهادن
تصویر پشت نهادن
((~. نَ دَ))
پشت دادن، استناد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنا نهادن
تصویر بنا نهادن
بنیادنهادن، بنیان نهادن
فرهنگ واژه فارسی سره
منت گذاشتن، لطف کردن، محبت کردن، احسان کردن، نیکی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ساختن، ساختمان کردن، عمارت کردن
متضاد: ویران کردن، خراب کردن، بنیاد گذاشتن، بنیان نهادن، تاسیس کردن، اساس قرار دادن، بنا قراردادن، قرار گذاشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد